به گزارش مشرق، سمیهسادات حسینی در یادداشتی در ویژه نامه قفسه روزنامه جام جم نوشت:
«خُب مامان؟»
«چی خُب مامان؟!»
دخترک پرسیده بود و من وسط کار، هاج و واج مانده بودم که این ادامه کدام مکالمه است؟
گفت: «همون که چند روز پیش گفتی تعریف میکنم دیگه. ماجرای صفحه تمیز کتاب آشپزیت!»
ابروهایم را با تعجب بالا انداختم: «از کی تا حالا حرفای من یادت میمونه؟! پس چرا وقتی میگم بیا کمک من، یا میگم تکلیفتو زودتر انجام بده، به دیروقت نکشه، بعدش میگی یادم رفت؟!»
خردمندانه لبخند زد: «ای بابا! من که میدونم اگه نمیاومدم بپرسم، خودت یه جوری حرفشو پیش میکشیدی که برام تعریف کنی!»
«اون وقت چرا همچین کاری میکردم؟!»
دخترک با لذت، لبخندی شیطانی بر لب مینشاند: «برای اینکه میدونم رفتی روایت اون دفعه رو نوشتی، آخرشم نوشتی که میخوای هفته بعد بقیهشو بگی!»
چنان خلع سلاح شدهام و دهانم از تعجب باز مانده که دخترک ریسه میرود از خنده: «خیلی خوب! حالا بقیهشو تعریف کن، بعدم برو روایتشو بنویس. »
بالاخره نطقم باز میشود: «نه! این روا نیست! یه مامان باید آدم خردمند روایت باشه. نباید یه مامانو اینطوری گذاشتش کنج روایت، که ندونه چیبگه! تو شخصیتپردازی قصه رو بههم زدی!»
دخترک بیحوصله راه میکشد که برود: «مامان بالاخره تعریف میکنی یا برم؟»
«نه وایسا! میگم! میگم!»
گلویم را صاف میکنم: «خوب راستش غذای اون صفحه رو وقتی درست کردم که هفده هجده ساله بودم. یعنی چند ماه بعد از خریدن اون کتاب آشپزی.»
قرار بود برامون مهمون بیاد. از اون مهمونا که چندشب خونه آدم میمونن. اون سالها خیلی مهمون اینطوری داشتیم. بهخصوص عیدها و تابستونها. برای ما بچهها هم بد نبود. کلا فضا و نظم خونه عوض میشد و اگر بین مهمونا بچه و نوجوان همسنمون هم بود که چه بهتر! اما اون سال یه فرق بزرگ داشت. مامان من ناچار بود دو سه روز بره مسافرت و بنا بود که بهعنوان دختر بزرگ خونه، من آشپزی و مهمونداری کنم.
با مامان چند غذای عادی و رایج رو تمرین کرده بودم و بلد بودم درست کنم. اما، روز دوم، مادربزرگم، که خدا رحمتش کنه، یهو سر شام گفت: «خب مادرجان! این خوشمزه شده. اما مادرت یه غذا درست میکرد قبلا، کوکوی کدو! خیلی باب دندون من بود. تو بلد نیستی؟!»
تا اومدم دهنمو باز کنم که بگم نه، و بگم صبر کنین مامانم از مسافرت برگرده و خودش درست کنه، بچه نوجوان مهمونمون که با هم شوخی و رقابت داشتیم، گفت: «نه مادربزرگ! مامانش که بهش چیزی یاد نداده. یعنی این مگه پاشو میگذاشته توی آشپزخونه که چیزی یاد بگیره؟ همین ماکارونی و آبگوشت که راحته، سر هم میکنه.»
این رو که گفت، داستان کاملا عوض شد و تبدیل شد به یک وضعیت حیثیتی خیلی جدی!
«حیثیتی یعنی چی؟!»
«یعنی پای غرور و آبرو با هم وسط بود. هم میخواستم ثابت کنم مامانم خیلیام خوب منو آموزش داده، هم من خیلی خوب یادگرفتم. پای آبروی خانوادگی وسط بود! اما میدونی مشکل چی بود؟ دیگه با اون همه ادعایی که من اون شب سر شام کردم که خیلیام خوب بلدم، نمیشد کتاب آشپزی بگذارم روی کابینت از روش غذا رو درست کنم. خلاصه اینجوری شد که آخر شب، طی یک عملیات پلیسی، کتاب آشپزیم رو از کشوی آشپزخونه بردم توی اتاقم. ورق زدم و صفحه کوکوی کدو رو پیدا کردم. اصلا حتی یادم نبود مامانی این غذا رو که درست میکرده، چه شکلی میشده!
با اون همه خستگی مهمونداری که بهش عادت نداشتم، طوری بهم برخورده بود که تا نصفهشب مثل یک کتاب درسی، دستور کوکوی کدو رو چندین بار خوندم تا کاملا حفظ شدم. از خودم امتحانشو گرفتم و چندبار از حفظ گفتم، تا بالاخره مطمئن شدم که چیزی رو جا نمیندازم!
فردا شد و زیر نگاهِ شیطنتآمیز همون نوجوان و با ژست من خیلی بلدم، کوکو رو درست کردم. راستش خودم نفهمیدم که خوب شده یا نه. چون از اساس از کدو متنفر بودم.
غذا رو با مخلفات و تزیین مفصل آماده کردم و نهار خورده شد و همه تعریف و تشکر کردن. به خیر گذشته بود.
بعد از ناهار که داشتم وسایل غذا رو توی آشپزخونه مرتب میکردم، مادربزرگ اومد کمکم.
بعد خیلی عادی گفت: «دستت درد نکنه دخترجان. یه غذای جدید دادی ما خوردیم.»
گفتم: «جدید نبود که! مامانم مگه همینو براتون درست نمیکرد؟»
گفت: «نه. اون کوکوی کدو سبز بود. تو کوکوی کدو حلوایی درست کرده بودی. خیلی خوشمزه بود.»
دخترک هنوز منتظر به من نگاه میکرد.
گفتم: «تموم شد دیگه! قصه تموم شد!»
گفت: «چه جوری تموم شد؟ خب بعدش؟»
گفتم: «بعدی نداشت دیگه. دلیل اینکه اون صفحه کتاب اینقدر تمیز مونده بود، این بود که یواشکی خونده بودمش. اما بازم کتاب کامل کمکم نکرد! من کدوها رو با هم اشتباه گرفته بودم! فقط شانس آوردم که کسی جز مادربزرگ قبلا اون یکی کوکو رو نخورده بود. وگرنه معلوم میشد که غذا رو از مامانم یاد نگرفتم.»
دخترک آهی کشید: «مامان، قدیما به چه چیزای مسخرهای اهمیت میدادین! حالا معلوم میشد! کار بدی نکرده بودی که! کتاب خونده بودی.»
اعتراض کردم: «قدیما؟! کدوم قدیما بچهجون؟! همهش سیودو سه سال پیش...»
آه کشیدم: «آاااه! آره قدیما بود... سی و دو سه سال پیش...»